پارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جانپارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جان، تا این لحظه: 11 سال و 24 روز سن داره

قشنگی زندگیم پارمیدا ومحمدرضا

محمدرضا تا الان چیا یاد گرفته؟

محمدرضای مامان،پسمل خوشله که الان دیگه ماه پنجم رو داره میگذرونه ، خوب مامان وبابا رو دیگه می شناسه حتی پارمیدارو هم خوب می شناسه وبراش کلی ذوق می کنه. جقجقه رو خوب دستش میگیره ،هر چی دم دستش بیاد میکنه دهنش ،از ماه سوم به بعد دیگه یاد گرفت که دمر بشه و هر موقع که می خوابونمش در حال دمر شدنه وکلی هم داره تمرین میکنه بتونه خودش رو بکشه جلو تا بتونه به چیزی که می خواد برسه ، قربونش برم که تلاش خودش رو داره میکنه. وقتی میگم بیا بغلم دستشو دراز میکنه. تازگیا خیلی هم بغلی شده و پسرم پستونک هم خیلی دوست داره جیق میزنه و کلی هم سر وصدا میکنه. موقعی که بابایی نماز میخونه  همه حواسش به باباست و هی ذوق می کنه و با باباش حرف میزنه. بر خلا...
2 شهريور 1392

رفتن به خونه مامانی فرزانه

حدود دو هفته پیش بود که رفتیم خونه مامانی واونجا با پسر داییت محمد مهدی بازی کردی وکلی اونجا بهت خوش گذشت.خاله ریحانه،دایی امیر،دایی ناصر هم اونجا بودن روز عید فطر اونجا بودیم ودو شب خونه مامانی موندیم.اینم از عکسا تو راه رفتن به خونه مامانی عاشق این عکسم     امیرعلی عشق خاله که الان 1 سال و 9 ماهشه     اینم یه عکس از تو و محمد مهدی در حال جستجوی مورچه ها که محمد مهدی فقط حواسش به مورچه ها بود.   محمد رضا تو بغل بابا    عشق پدر به پسر، قربون اون قیافت که با تعجب نگاه کردی ...
31 مرداد 1392

نقاشی های پارمیدا

این یه آدمه که داره نماز میخونه   این یه ببره       اینا زرافه هستن کلی دفتر نقاشی داره اما باز میره سراغ دفتر تقویم باباش اینو که کشیده بود تو تخته وایت برد ،بهم نشون داد گفتم این چیه گفت این یه هیولاست اینم باب اسفنجی همراه دوستاش که این روزا خیلی طرفدار داره ...
31 مرداد 1392

روزهای سختی که گذروندم

چه زندگی مثه برق و باد میگذره انگار هر چی میریم جلوتر فاصله زمان داره کمتر میشه یک ماه مث یک چشم به هم زدن میگذره عمرمون داره میره دیگه ما زنده ایم برای بچه ها وعشق میکنیم که داریم بزرگ شدنشون رو به چشممون می بینیم خدا یا شکرت به خاطر سلامتی وحس خوشبختی به خاطر آرامشی که بهم دادی به خاطر فرشته های پاکی که بهم دادی. میخام از روزایی بنویسم که محمدرضا به دنیا اومده بود اون روزای اول زایمانم خیلی سخت گذشت نه بخاطر درد زایمان اون که به جاش سختی های خودش رو داشت اما بیشتر از همه توجهم به پارمیدا بود به نگاهاش به عکس العمل هاش نسبت به محمدرضا که تازه اومده بود وشده بود داداشیش ونفس دوم مامان وبابا.نگران از این بودم نکنه دخترم به داداشیش حسودی ...
31 مرداد 1392

ماهگرد محمدرضا

سلام عزیزای دل مامان ببخشید که دیر به دیر به وبلاگ سر میزنم. توی ماه رمضان هستیم و امروز هم اگه تقویم درست بگه یک روز بیشتر از مهمانی خدا باقی نمونده،این روزا که گذشت محمدرضای نازم 5 ماهه شد دوروز پیش 4 ماهش تموم شد ورفت توی 5 ماه،دیروز واکسن 4 ماهگیش رو هم زدیم و کلی گریه کرد چیکار کنیم دیگه برای سلامتی واجبه و باید این جور دردا رو تحمل کرد.خب این هم از این پسر قشنگم 5 ماهگیت مبارک   ان شالله دامادیتو ببینم و 120 ساله بشی نفس مامان   ...
16 مرداد 1392

قند وعسل مامان

سلام پسر نازم الان که دارم مینویسم ساعت هفت صبح هست و من از سحر که با بابا پا شدیم برای سحری و نماز خوندم دیگه خوابم نبرد. الانم بیدار شدی وشیرت رو خوردی و خوابیدی یه سری از عکساتو که مال سه ماه اول تولدت هست رو آپ کردم تا ببینی چقدر ناز بودی و خدا چه فرشته ای رو به من داده از اینکه رورز به روز بزرگتر شدنتون رو میبینم خوشحالم و خدا رو شکر میکنم به نظر من هیچ لذتی بالاتر از این نیست که شاهد به بار رسیدن ثمره ی عشق و زندگیت باشی و هر روز به تماشا بشینی ورشدشون رو ببینی سختی های خودش رو داره اما شیرینه راستی میخوام از کارایی که یاد گرفتی هم بگم الان که سه ماه و هفده روزته خوب جق جقه رو تو دستت نگه میداری و همچنین یاد گرفتی که خودت دمر بشی که ...
31 تير 1392

آلبوم عکس پارمیدا در یک سال اول - سری اول

اون روزا اصلا نمیدونستم که میشه از یه راه به این قشنگی میشه خاطرات بچه ها رو ثبت کرد اما حالا هم دیر نیست من اینقدر خاطرات قشنگی با پارمیدای نازم دارم که گوشه ای از آن را به نمایش میگذارم تا بدونه چقدر دوست داشتنیه   سری اول عکسها این عکس مال قبل چهل روزگی دخملمه عروسکه ماشالله مثل فرشته ها خوابیده اینم ماله یکماهگیه دو ماهگی لبخندی که به من زندگی وامید می بخشه این مال اولین خنده های پارمیداست توی سه ماهگی چهار ماهگی حمام رفتن پارمیدا در پنج ماهگی خوشحال وپیروزمندانه از اینکه منم می تونم بشینم (در شش ماهگی) الهی مامان قربونش بره این مال روزیه که گوشش رو سوراخ کردیم تازه اولین ...
22 تير 1392

من ومحمدرضا وآبجی پارمیدا

این روزا محمدرضا پسر گلم تو خیلی بازیگوش شدی وهمش میخوای باهات بازی کنیم.کافیه یه لحظه بزارمت رو زمین نق میزنی و هی سر وصدا میکنی تا بغلت کنیم الهی من قربون اون قیافت برم الانم تو بغلمی ووول خوردی و اومدی پایین پسر طلای مامان.دیروزم یاد گرفتی وداری بازم تمرین میکنی که خودت دمر بشی. این روزا هم آبجی پارمیدا سوره هایی که بلد هست میخونه و تو با دقت گوش میکنی و میخندی  پارمیدا هم که میبینه دوست داری و میخندی هی بیشتر و بیشتر میخونه تا خنده هاتو ببینه  گاهی اوقات که خیلی گریه میکنی پستونک میزارم دهنت البته با کلی عذاب وجدان وتو با لذت میک میزنی وخوابت میبره(میدونی آخه من از اینکه پستوکی بشی ناراحتم ومی ترسم عادت کنی پسر گلم ) دور...
17 تير 1392

نقاشی کردن پارمیدا

اون چندروز پیش داشتم کارهامو میکردم که یهو پارمیداصدام کرد مامان بیا یه بز کشیدم منم رفتم بالا سرش دیدم چقدر با نمک کشیده دلم نیومد نزارم تو وبلاگ....خیلی خوشم اومده بود وکلی ماچش کردم دخترم یه پا هنرمنده برای خودش.اینقدر نقاشی هاش رو با دقت و باذوق میکشه الهی من قربونش برم. ...
8 تير 1392