پارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جانپارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جان، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

قشنگی زندگیم پارمیدا ومحمدرضا

من ومحمدرضا وآبجی پارمیدا

1392/4/17 13:05
نویسنده : مامان الی
209 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا محمدرضا پسر گلم تو خیلی بازیگوش شدی وهمش میخوای باهات بازی کنیم.کافیه یه لحظه بزارمت رو زمین نق میزنی و هی سر وصدا میکنی تا بغلت کنیم الهی من قربون اون قیافت برم الانم تو بغلمی ووول خوردی و اومدی پایین پسر طلای مامان.دیروزم یاد گرفتی وداری بازم تمرین میکنی که خودت دمر بشی.

این روزا هم آبجی پارمیدا سوره هایی که بلد هست میخونه و تو با دقت گوش میکنی و میخندی  پارمیدا هم که میبینه دوست داری و میخندی هی بیشتر و بیشتر میخونه تا خنده هاتو ببینه لبخند

گاهی اوقات که خیلی گریه میکنی پستونک میزارم دهنت البته با کلی عذاب وجدان وتو با لذت میک میزنی وخوابت میبره(میدونی آخه من از اینکه پستوکی بشی ناراحتم ومی ترسم عادت کنی پسر گلم )

دوران نوزادیت به خیر وخوشی و سلامتی گذشت وروز به روز داری بزرگتر میشی این دوران سختی های زیادی داره مث شیر دادن های مکرر -شب بیداری ها -دل درد های گاه بی گاه-ترس از اینکه شب موقع خواب شیر تو گلوت نپره و.....که همه این سختی ها فدای یه تار موت همه رو به جون میخرم مرد کوچولوی مامانقلب ازخدا میخوام که همیشه سلامت باشیدو هر چقدر میخواین بازیگوشی کنید سلامتی از همه چیز مهمتره.

تو این سه ماه این اتفاقات پیش اومد: مامانی از ما دور شد یعنی نقل مکان کردن و رفتن راه دور هم مامانی وهم خاله ریحانه از تهران رفتن ورامین اولش خیلی ناراحت  وشدم وغصه خوردم گریهوالانم همین طور اما الان یکم بیشتر با این قضیه کنار اومدم چیکار کنیم سرنوشت وتقدیر رو نمیشه کاریش کرد باید باهاش ساخت .

ماه پیش هم یک واکسن محمدرضای مامان داشت که واکسن دو ماهگیش بود ودو هفته قبلش هم یعنی در تاریخ ششم خرداد بردمش برای ختنه که اونجا حسابی گریم گرفت وجیگرم کباب شد آخه صحنه خیلی بدی بود محمدرضای مامان رو بردن تو اتاق وقتی بردنش چندتا بچه دیگه هم اونجا بودن که صدای گریشون با هم قاطی شده بود ولی من باز صدای پسرم رو تشخیص میدادم وقتی هم آوردنش ودادن  دستم اصلا گریه نمیکرد آخه بی حسی زده بودن خلاصه اون دو روز خیلی سخت گذشت و چون زخم تازه بود هر موقع که میخواست جیش کنه کلی گریه میکرد وهر کاریش میکردم مگه آروم میشد بمیره مامان برات الهی پسر گلم. 12 روز هم طول کشید تا حلقه افتاد این هم از داستان ختنهلبخند

راستی یه چیزه دیگه من یاد گرفتم که خودم حمامت کنم آخه مامانی فرزانه که از ما دور شده حمام کردنت خیلی دیر به دیر شده بود به خاطر همین با ترس ولرز استرسبار اول بردمت وشستمت واصلا هم خدا رو شکر گریه نکردی وتازه از آب هم خوشت اومد لبخندخدا رو شکر.آخه من پارمیدای نازم وقتی کوچیک بود همیشه مامانی میبردش حمام ووقتی تونست بشینه خودم بردمش .میگن خواستن توانستن است دیگه خود کفا شدمخنده

رابطه دوتا خواهر وبرادری هم خدارو شکر خوبه وپارمیدا کلی با داداشیش بازی میکنه تازه از من یاد گرفته وکلی قربون صدقه داداشیش میره الهی من فداتون بشم گلهای باغ زندگی مامانماچ

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)