پارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جانپارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جان، تا این لحظه: 11 سال و 17 روز سن داره

قشنگی زندگیم پارمیدا ومحمدرضا

پسرم رفتی تو ده ماه، مبارکه

سلام گل پسر الان که این خاطره رو مینویسم اواسط ماه دی از فصل زمستونیم.دیروز چهاردهم بود به سلامتی وارد 10 ماهگی شدی. توی این چند ماه که گذشت خیلی کارهای شیرین و جدید یاد گرفتی و ماشالله روز به روز تو دل برو تر و نازترمیشی. بد جوری به من وابسته شدی و همه جا دنبالم میای و موقع انجام کارهام تو بغلمی. پستونک خور ماهری شدی .خودت در میاری،خودت میزاری دهنت و کلا این این پستونک یار کمکی برای من تو مواقع ساکت کردن تو به حساب میاد.یک هفته ای شاید هم بیشتر یاد گرفتی بدون کمک و تکیه دادن به جایی خودت بایستی البته هر روز داری مطمئنتر از روز قبل این کار رو انجام میدی.دور خونه دستت رو میگیری به مبل،به دیوار و راه میری.قربون اون پاهای کوچول ...
16 دی 1392

تولدت مبارک گل دختر

سلام به فرشته نازم ،به همنفس زندگیم،به دخترم که 5 ساله با منه، آره دخترم 5 ساله شدی !     پارمیدای نازم تولدت مبارک                                                                       اینم تبریک از سمت باب اسفنجی که خیلی دوستش داری روز شنبه بود،مورخ 23 آذر سال 87 ساعت حدود 10 و ربع بود که خدا تو رو به من هدیه داد. تو بهترین هدیه هستی که من از خدا گرفتم. همیشه قبل از این که تو رو داشته باشم آرزوی قلبی ام ای...
28 آذر 1392

گل پسرم 9 ماهه شدی و...؟!

سلام قشنگم  نیمه شب دیشب برات کلی نوشتم اما موقع به ثبت رسوندن اینترنت هنگ کرد و همه نوشته هام رفت .حالا هم که مینویسم خیلی خسته ام اما به عشق تو بیدار موندم تا بنویسم که: پسرم دیروز چهاردهم بود و تو وارد 9 ماهگی شدی.به سلامتی اولین دندونت هم داره در میاد.دیشب وقتی خواستم بهت قطره آهن بدم متوجه شدم وکلی برات ذوق کردیم.بر طبق سنت قدیمی همون طور که برای پارمیدا آش دندونی پختیم آش دندونی هم باید برات بپزم.خب خدا روشکر 9 ماهه که با ما همنفس شدی و روز به روز داری شیرین تر میشی و بزرگتر.واقعا داره به سرعت میگذره انگار همین دیروز بود که تازه به دنیا اومده بودی و آروم تو بغلم خواب بودی حالا برای خودت میچرخی تو خونه و کنجکاوی میکنی. خدا ان ش...
16 آذر 1392

عاشورا و بچه ها

سلام خادمین کوچک امام حسین خدا رو شکر امسال هم  بر طبق رسم هر سال روز عاشورا در خانه پدری بابا نذری پختیم ،امسال اولین محرم پسرم بود.ان شالله امام حسین نگهدارتون باشه و بتونین در آینده نوکریشو بکنین وخادمین خوبی باشین خادم کوچولوهای ناز! بابا سال قبل کربلا رفته بود و از اونجا یه لباس سبز برای محمدرضا که تو دلم بود و حتی نمیدونستیم جنسیتش چیه؟!این لباس رو آورده بود و من تو عاشورای امسال به تنش کردم.اینم از عکسای پسر نازم و دختر خوشگلم،الهی فداتون بشه مامان               پارمیدا به همراه النا جون     اینم نذری امام حسین  ...
3 آذر 1392

فرا رسیدن محرم و ....

الان که این پست رو میزارم صبحه و امروز روز نهم محرم ،روز تاسوعاست.محرم آمد و در حال گذر است.امیدوارم که امسال بتونیم از این ایام بیشتر استفاده کنیم و درس بگیریم ،درس استقامت،ایثار،گوش به فرمان خدا دادن و پیروی از خدا،درس دل نبستن به دنیایی که خیلی زود گذره،درس صبوری کردن،مدارا کردن و تو راه خدا قدم برداشتن و ....        قربونت برم یا امام حسین، فدای این همه مظلومیت و فداکاری   با امروز هشت روزه که محمدرضا رفته توی هشت ماه،روزا تند تند داره و میاد و میره .بچه ها دارن خیلی زود بزرگ میشن.انگار عقربه های ساعت هم داره عجله میکنه برای زود بزرگ شدن بچه ها! ولی من دیگه عجله نمیکنم که بگم ای کا...
22 آبان 1392

ایستادن

پسرم وقتی می ایستی   قدرت خدا را با تمام وجود احساس میکنم و خدا رو شکر میکنم. شیرین ترین لحظات زمانی هست که کار جدیدی یاد میگیری و خودت هم کلی ذوق میکنی. اینو بدون اگه یه کوه غم داشته باشم خنده که میکنی همه از یادم میره، پس همیشه بخند تا مامان غمگین نباشه   ...
12 آبان 1392

رفتیم تولد

سلام عسلای مامان دو روز پیش یعنی روز پنج شنبه رفتیم تولد پسر عمو طاها،تا قبل شام خیلی خوب بود و خوش گذشت اما سر شام محمدرضا بی تابی کرد و هی گریه میکرد، بچم هم بالا آورد ، هم اسهال شد که همون موقع بدون معطلی بردیمش بیمارستان که فهمیدیم زیاد خطرناک نیست و یه ویروس جدیده و زود خوب میشه.چون بار اولی بود که اینجوری شد خیلی ترسیدم اما به خیر گذشت و الان خیلی بهتره و بی حال نیست خدا رو شکر. خوب بگذریم، تولد خیلی خوب بود و پارمیدا جان خیلی بهت خوش گذشت. اینم عکساش   این عکس پسرم قبل مریضی، الهی مامان قربون اون خندت بشه پسته مامان   اینم عکس تو همراه النا دختر عمه فهیمه       مامان فدای...
12 آبان 1392

از هر در سخنی

سلام خوشگلای مامان خیلییییی خیلیییییییی شرمنده ام بابت  غیبت طولانی که داشتم. تو این چند روزی که نبودم اتفاقات زیادی افتاد که براتون میگم: اول از همه تا بیشتر از این دیر نشده بنویسم چهاردهم ماه مهر ماهگرد محمد رضا بود که نتونستم بیام و تو وبلاگ ثبتش کنم،پسر گلم ماهگردت مبارک قشنگم  شش ماهت تموم شد و رفتی توی هفت ماه. تو این روزا هم خوب دارم بهت غذا میدم و هر هفته یک غذا به وعده هات اضافه میکنم. اول فرنی ، بعد حریره والان هم سوپ.صبحونه حریره ، ناهارت هم سوپ که اولش با برنج وگوشت وهویج بود والان هم سیب زمینی ورشته هم بهش اضافه کردم بدون هیچ نمک و ادویه ای،حتی توش پیاز هم نریختم . دارم سعی میکنم رو اصولش پیش برم .خلاصه سعی کرد...
7 آبان 1392

دو اتفاق جدید

سلام  دخترم، سلام پسرم امروز که گذشت دو اتفاق خوب مربوط به دو تاتون افتاد. یکی نوشتن اسم ناز دخترم توی مهد قرآن و یکی هم خوردن اولین غذای پسری. با اینکه تجربه دومم تو بچه داریه و قبلا هم به پارمیدا غذا دادم اما باز هم ذوقم برای غذا دادن بهت مثه قدیم بود و لحظه شماری میکردم البته میخواستم غذا دادن رو بهت زودتر شروع کنم اما گفتم سر وقتش یعنی پایان شش ماهگی باشه بهتره. البته یه روز زودتر شروع کردم که یه روز دیگه زیاد مهم نیست . برات فرنی درست کردم زیاد بهت ندادم در حد دو سه تا قاشق بهت دادم تا هر روز به مقدارش اضافه کنم تا معدت آماده بشه خیلی بامزه میخوردی ودوست داشتی اما امروز زیاد ندادم تا روزای بعد.خدا کنه غذا خور باشی و بد غذا ...
14 مهر 1392

یه دختر دارم شاه نداره

                قربونت برم جودی آبوت مامان. این عکسا مال پارسال زمستونه       این لباس مال عروسی خاله ریحانه بود که برات خریدم،اون موقع دو سالت بود اما همه خاطراتش تو ذهنت مونده، وقتی این لباس رو تو چمدون دیدی گفتی مامان میخام تنم کنم،منم فکر میکردم که تنت نره اما تونستی بپوشی ومنم ازت عکس گرفتم.  این عکس مال دو سال و نیمگی شماست البته تو عروسی موهای شما بلند بود این مال چند ماه بعده       اینم عکس جدیدت با همون لباس، فدات بشه مامان         زیب...
11 مهر 1392