پارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جانپارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جان، تا این لحظه: 11 سال و 24 روز سن داره

قشنگی زندگیم پارمیدا ومحمدرضا

تصمیم مامان

سلام پارمیدای عزیزم ،امروز صبح کارامو کردم،نهار خوردیم و ظرفا رو شستم  بعدش خونه رو مرتب کردم،یه گردگیری حسابی کردم لباسا هم که شستم و همه کارا که تموم شد بعدازظهر با دوستت کیمیاجان ومامانش قرار گذاشتیم و رفتیم بیرون ، هوا نسبت به روزای قبل خنک تر بود. رفتیم چند جا برای پیش دبستانی و برای کلاس های آموزشی سوال کردیم.چون نیمه دومی هستید امسال هم پیش دبستانی ندارین واگر بخوام ثبت نامت کنم باید بزارمت پیش 1.فعلا دارم پرس وجو میکنم ببینم چی برات بهتره.خودت که علاقه واستعداد زیادی توی نقاشی داری و میگی که ببرمت کلاس نقاشی اما دوخودم دوست دارم تو همه زمینه ای باهات کار کنم وتو این دو سال قبل مدرسه رفتنت خوب آماده بشی انشالله که تا پیشرفت...
7 شهريور 1392

عشقم،جونم،نفسم،مونس زندگیم

  دختر نازم پارمیدای من، از اینکه خدا فرشته پاکی مثه تو به من داده هر روز بارها وبارها خدا رو شکر میکنم. نفس من به غیر از اینکه دخترمی مثه یک دوست وهمدمی،در کنارت که هستم دیگر تنها نیستم. به داشتنت می بالم و از خدا می خواهم که از فرشته ای که من داده بتونم به خوبی مراقبت کنم و مامان خوبی برات باشم             ...
3 شهريور 1392

محمدرضا تا الان چیا یاد گرفته؟

محمدرضای مامان،پسمل خوشله که الان دیگه ماه پنجم رو داره میگذرونه ، خوب مامان وبابا رو دیگه می شناسه حتی پارمیدارو هم خوب می شناسه وبراش کلی ذوق می کنه. جقجقه رو خوب دستش میگیره ،هر چی دم دستش بیاد میکنه دهنش ،از ماه سوم به بعد دیگه یاد گرفت که دمر بشه و هر موقع که می خوابونمش در حال دمر شدنه وکلی هم داره تمرین میکنه بتونه خودش رو بکشه جلو تا بتونه به چیزی که می خواد برسه ، قربونش برم که تلاش خودش رو داره میکنه. وقتی میگم بیا بغلم دستشو دراز میکنه. تازگیا خیلی هم بغلی شده و پسرم پستونک هم خیلی دوست داره جیق میزنه و کلی هم سر وصدا میکنه. موقعی که بابایی نماز میخونه  همه حواسش به باباست و هی ذوق می کنه و با باباش حرف میزنه. بر خلا...
2 شهريور 1392

رفتن به خونه مامانی فرزانه

حدود دو هفته پیش بود که رفتیم خونه مامانی واونجا با پسر داییت محمد مهدی بازی کردی وکلی اونجا بهت خوش گذشت.خاله ریحانه،دایی امیر،دایی ناصر هم اونجا بودن روز عید فطر اونجا بودیم ودو شب خونه مامانی موندیم.اینم از عکسا تو راه رفتن به خونه مامانی عاشق این عکسم     امیرعلی عشق خاله که الان 1 سال و 9 ماهشه     اینم یه عکس از تو و محمد مهدی در حال جستجوی مورچه ها که محمد مهدی فقط حواسش به مورچه ها بود.   محمد رضا تو بغل بابا    عشق پدر به پسر، قربون اون قیافت که با تعجب نگاه کردی ...
31 مرداد 1392

نقاشی های پارمیدا

این یه آدمه که داره نماز میخونه   این یه ببره       اینا زرافه هستن کلی دفتر نقاشی داره اما باز میره سراغ دفتر تقویم باباش اینو که کشیده بود تو تخته وایت برد ،بهم نشون داد گفتم این چیه گفت این یه هیولاست اینم باب اسفنجی همراه دوستاش که این روزا خیلی طرفدار داره ...
31 مرداد 1392

روزهای سختی که گذروندم

چه زندگی مثه برق و باد میگذره انگار هر چی میریم جلوتر فاصله زمان داره کمتر میشه یک ماه مث یک چشم به هم زدن میگذره عمرمون داره میره دیگه ما زنده ایم برای بچه ها وعشق میکنیم که داریم بزرگ شدنشون رو به چشممون می بینیم خدا یا شکرت به خاطر سلامتی وحس خوشبختی به خاطر آرامشی که بهم دادی به خاطر فرشته های پاکی که بهم دادی. میخام از روزایی بنویسم که محمدرضا به دنیا اومده بود اون روزای اول زایمانم خیلی سخت گذشت نه بخاطر درد زایمان اون که به جاش سختی های خودش رو داشت اما بیشتر از همه توجهم به پارمیدا بود به نگاهاش به عکس العمل هاش نسبت به محمدرضا که تازه اومده بود وشده بود داداشیش ونفس دوم مامان وبابا.نگران از این بودم نکنه دخترم به داداشیش حسودی ...
31 مرداد 1392

ماهگرد محمدرضا

سلام عزیزای دل مامان ببخشید که دیر به دیر به وبلاگ سر میزنم. توی ماه رمضان هستیم و امروز هم اگه تقویم درست بگه یک روز بیشتر از مهمانی خدا باقی نمونده،این روزا که گذشت محمدرضای نازم 5 ماهه شد دوروز پیش 4 ماهش تموم شد ورفت توی 5 ماه،دیروز واکسن 4 ماهگیش رو هم زدیم و کلی گریه کرد چیکار کنیم دیگه برای سلامتی واجبه و باید این جور دردا رو تحمل کرد.خب این هم از این پسر قشنگم 5 ماهگیت مبارک   ان شالله دامادیتو ببینم و 120 ساله بشی نفس مامان   ...
16 مرداد 1392