پارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جانپارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جان، تا این لحظه: 11 سال و 24 روز سن داره

قشنگی زندگیم پارمیدا ومحمدرضا

قند وعسل مامان

سلام پسر نازم الان که دارم مینویسم ساعت هفت صبح هست و من از سحر که با بابا پا شدیم برای سحری و نماز خوندم دیگه خوابم نبرد. الانم بیدار شدی وشیرت رو خوردی و خوابیدی یه سری از عکساتو که مال سه ماه اول تولدت هست رو آپ کردم تا ببینی چقدر ناز بودی و خدا چه فرشته ای رو به من داده از اینکه رورز به روز بزرگتر شدنتون رو میبینم خوشحالم و خدا رو شکر میکنم به نظر من هیچ لذتی بالاتر از این نیست که شاهد به بار رسیدن ثمره ی عشق و زندگیت باشی و هر روز به تماشا بشینی ورشدشون رو ببینی سختی های خودش رو داره اما شیرینه راستی میخوام از کارایی که یاد گرفتی هم بگم الان که سه ماه و هفده روزته خوب جق جقه رو تو دستت نگه میداری و همچنین یاد گرفتی که خودت دمر بشی که ...
31 تير 1392

آلبوم عکس پارمیدا در یک سال اول - سری اول

اون روزا اصلا نمیدونستم که میشه از یه راه به این قشنگی میشه خاطرات بچه ها رو ثبت کرد اما حالا هم دیر نیست من اینقدر خاطرات قشنگی با پارمیدای نازم دارم که گوشه ای از آن را به نمایش میگذارم تا بدونه چقدر دوست داشتنیه   سری اول عکسها این عکس مال قبل چهل روزگی دخملمه عروسکه ماشالله مثل فرشته ها خوابیده اینم ماله یکماهگیه دو ماهگی لبخندی که به من زندگی وامید می بخشه این مال اولین خنده های پارمیداست توی سه ماهگی چهار ماهگی حمام رفتن پارمیدا در پنج ماهگی خوشحال وپیروزمندانه از اینکه منم می تونم بشینم (در شش ماهگی) الهی مامان قربونش بره این مال روزیه که گوشش رو سوراخ کردیم تازه اولین ...
22 تير 1392

من ومحمدرضا وآبجی پارمیدا

این روزا محمدرضا پسر گلم تو خیلی بازیگوش شدی وهمش میخوای باهات بازی کنیم.کافیه یه لحظه بزارمت رو زمین نق میزنی و هی سر وصدا میکنی تا بغلت کنیم الهی من قربون اون قیافت برم الانم تو بغلمی ووول خوردی و اومدی پایین پسر طلای مامان.دیروزم یاد گرفتی وداری بازم تمرین میکنی که خودت دمر بشی. این روزا هم آبجی پارمیدا سوره هایی که بلد هست میخونه و تو با دقت گوش میکنی و میخندی  پارمیدا هم که میبینه دوست داری و میخندی هی بیشتر و بیشتر میخونه تا خنده هاتو ببینه  گاهی اوقات که خیلی گریه میکنی پستونک میزارم دهنت البته با کلی عذاب وجدان وتو با لذت میک میزنی وخوابت میبره(میدونی آخه من از اینکه پستوکی بشی ناراحتم ومی ترسم عادت کنی پسر گلم ) دور...
17 تير 1392

نقاشی کردن پارمیدا

اون چندروز پیش داشتم کارهامو میکردم که یهو پارمیداصدام کرد مامان بیا یه بز کشیدم منم رفتم بالا سرش دیدم چقدر با نمک کشیده دلم نیومد نزارم تو وبلاگ....خیلی خوشم اومده بود وکلی ماچش کردم دخترم یه پا هنرمنده برای خودش.اینقدر نقاشی هاش رو با دقت و باذوق میکشه الهی من قربونش برم. ...
8 تير 1392

روز تولد محمدرضا

پارمیدا جان می خوام از روزی که داداشیت به دنیا اومد برات بگم از قبل که خیلی به انتظا ر نشستی لحظه شماری میکردی وهمش می پرسیدی چند(کی)میشه محمدرضا به دنیا میاد؟ و منم میگفتم بزار بهار بشه درختا هم گل بدن عید که بشه بعدش محمدرضا به دنیا میاد.  روزی هم که به دنیا اومد توی بیمارستان با بهت نگاش کردی وگفتی این داداشی منه وخیلی اون روز خوشحال بودی و من که حالا مامان دو تا از از پاکترین موجودات خدا هستم خدا رو شکر میکنم و سلامتی وخوشبختیتون رو از خداوند میخوام. امیدوارم مامان خوبی براتون باشم. راستی داداشی از طرف ما یه کادو هم برات آورده بود همون که خیلی دوسش داشتی "اگه گفتی"آره یه اسکوتر خوشکل صورتی که عکس سیندرلا روشه.خیلی اونو دوست داری...
1 تير 1392