پارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جانپارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

قشنگی زندگیم پارمیدا ومحمدرضا

خستگی مامان

امشب از همیشه خسته تر بودم،وقتی اومدم پای وب دل پری داشتم وکلی حرف واسه نوشتن،اما همه انگار از سرم پرید.جای هیچ گلایه و شکایتی نیست. اما امشب واقعا کم آوردم. کنجکاویهای محمدرضا و دست زدن به چیزای خطرناک کار روزمرشه،یا تو بغلمه و یا باید بشینم پیشش که مبادا بلایی به سرش نیاد.موقعی که بیداره نمیشه کاری انجام داد و وقتی که خوابه اینقدر خسته ام که نایی نمیمونه برام که پاشم کارام رو انجام بدم.تو این دو سه هفته اخیر هم دو تا بچه ها با هم سرما خورده بودن و من نمیدونستم به کدومشون رسیدگی کنم.حالا هم پارمیدا خوب شده اما محمدرضا هنوز مریضه نمیدونم چرا اینقدر طولانی شد! پارمیدا هم رسیدگی میخواد اما نگهداری محمدرضا و مسئولیتش سخت تر از پار...
25 دی 1392

پارمیدا ی نازم

این روزای سرد زمستونی دخترم حسابی سرش به مهد رفتن گرمه،کلی چیزای جدید یاد گرفته و کلی کاردستی درست کرده.خدا رو شکر مهدش رو خیلی دوست داره و برای رفتن به مهد لحظه شماری میکنه.ان شالله دانشگاه رفتنت عزیز دل مامان اینم عکس دخترم قبل رفتن به مهد     ...
23 دی 1392

پسرم رفتی تو ده ماه، مبارکه

سلام گل پسر الان که این خاطره رو مینویسم اواسط ماه دی از فصل زمستونیم.دیروز چهاردهم بود به سلامتی وارد 10 ماهگی شدی. توی این چند ماه که گذشت خیلی کارهای شیرین و جدید یاد گرفتی و ماشالله روز به روز تو دل برو تر و نازترمیشی. بد جوری به من وابسته شدی و همه جا دنبالم میای و موقع انجام کارهام تو بغلمی. پستونک خور ماهری شدی .خودت در میاری،خودت میزاری دهنت و کلا این این پستونک یار کمکی برای من تو مواقع ساکت کردن تو به حساب میاد.یک هفته ای شاید هم بیشتر یاد گرفتی بدون کمک و تکیه دادن به جایی خودت بایستی البته هر روز داری مطمئنتر از روز قبل این کار رو انجام میدی.دور خونه دستت رو میگیری به مبل،به دیوار و راه میری.قربون اون پاهای کوچول ...
16 دی 1392

تولدت مبارک گل دختر

سلام به فرشته نازم ،به همنفس زندگیم،به دخترم که 5 ساله با منه، آره دخترم 5 ساله شدی !     پارمیدای نازم تولدت مبارک                                                                       اینم تبریک از سمت باب اسفنجی که خیلی دوستش داری روز شنبه بود،مورخ 23 آذر سال 87 ساعت حدود 10 و ربع بود که خدا تو رو به من هدیه داد. تو بهترین هدیه هستی که من از خدا گرفتم. همیشه قبل از این که تو رو داشته باشم آرزوی قلبی ام ای...
28 آذر 1392

گل پسرم 9 ماهه شدی و...؟!

سلام قشنگم  نیمه شب دیشب برات کلی نوشتم اما موقع به ثبت رسوندن اینترنت هنگ کرد و همه نوشته هام رفت .حالا هم که مینویسم خیلی خسته ام اما به عشق تو بیدار موندم تا بنویسم که: پسرم دیروز چهاردهم بود و تو وارد 9 ماهگی شدی.به سلامتی اولین دندونت هم داره در میاد.دیشب وقتی خواستم بهت قطره آهن بدم متوجه شدم وکلی برات ذوق کردیم.بر طبق سنت قدیمی همون طور که برای پارمیدا آش دندونی پختیم آش دندونی هم باید برات بپزم.خب خدا روشکر 9 ماهه که با ما همنفس شدی و روز به روز داری شیرین تر میشی و بزرگتر.واقعا داره به سرعت میگذره انگار همین دیروز بود که تازه به دنیا اومده بودی و آروم تو بغلم خواب بودی حالا برای خودت میچرخی تو خونه و کنجکاوی میکنی. خدا ان ش...
16 آذر 1392

عاشورا و بچه ها

سلام خادمین کوچک امام حسین خدا رو شکر امسال هم  بر طبق رسم هر سال روز عاشورا در خانه پدری بابا نذری پختیم ،امسال اولین محرم پسرم بود.ان شالله امام حسین نگهدارتون باشه و بتونین در آینده نوکریشو بکنین وخادمین خوبی باشین خادم کوچولوهای ناز! بابا سال قبل کربلا رفته بود و از اونجا یه لباس سبز برای محمدرضا که تو دلم بود و حتی نمیدونستیم جنسیتش چیه؟!این لباس رو آورده بود و من تو عاشورای امسال به تنش کردم.اینم از عکسای پسر نازم و دختر خوشگلم،الهی فداتون بشه مامان               پارمیدا به همراه النا جون     اینم نذری امام حسین  ...
3 آذر 1392

فرا رسیدن محرم و ....

الان که این پست رو میزارم صبحه و امروز روز نهم محرم ،روز تاسوعاست.محرم آمد و در حال گذر است.امیدوارم که امسال بتونیم از این ایام بیشتر استفاده کنیم و درس بگیریم ،درس استقامت،ایثار،گوش به فرمان خدا دادن و پیروی از خدا،درس دل نبستن به دنیایی که خیلی زود گذره،درس صبوری کردن،مدارا کردن و تو راه خدا قدم برداشتن و ....        قربونت برم یا امام حسین، فدای این همه مظلومیت و فداکاری   با امروز هشت روزه که محمدرضا رفته توی هشت ماه،روزا تند تند داره و میاد و میره .بچه ها دارن خیلی زود بزرگ میشن.انگار عقربه های ساعت هم داره عجله میکنه برای زود بزرگ شدن بچه ها! ولی من دیگه عجله نمیکنم که بگم ای کا...
22 آبان 1392

ایستادن

پسرم وقتی می ایستی   قدرت خدا را با تمام وجود احساس میکنم و خدا رو شکر میکنم. شیرین ترین لحظات زمانی هست که کار جدیدی یاد میگیری و خودت هم کلی ذوق میکنی. اینو بدون اگه یه کوه غم داشته باشم خنده که میکنی همه از یادم میره، پس همیشه بخند تا مامان غمگین نباشه   ...
12 آبان 1392

رفتیم تولد

سلام عسلای مامان دو روز پیش یعنی روز پنج شنبه رفتیم تولد پسر عمو طاها،تا قبل شام خیلی خوب بود و خوش گذشت اما سر شام محمدرضا بی تابی کرد و هی گریه میکرد، بچم هم بالا آورد ، هم اسهال شد که همون موقع بدون معطلی بردیمش بیمارستان که فهمیدیم زیاد خطرناک نیست و یه ویروس جدیده و زود خوب میشه.چون بار اولی بود که اینجوری شد خیلی ترسیدم اما به خیر گذشت و الان خیلی بهتره و بی حال نیست خدا رو شکر. خوب بگذریم، تولد خیلی خوب بود و پارمیدا جان خیلی بهت خوش گذشت. اینم عکساش   این عکس پسرم قبل مریضی، الهی مامان قربون اون خندت بشه پسته مامان   اینم عکس تو همراه النا دختر عمه فهیمه       مامان فدای...
12 آبان 1392