پارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جانپارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جان، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره

قشنگی زندگیم پارمیدا ومحمدرضا

از هر در سخنی

1392/8/7 1:41
نویسنده : مامان الی
218 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خوشگلای مامان

خیلییییی خیلیییییییی شرمنده ام بابت  غیبت طولانی که داشتم.

تو این چند روزی که نبودم اتفاقات زیادی افتاد که براتون میگم:

اول از همه تا بیشتر از این دیر نشده بنویسم چهاردهم ماه مهر ماهگرد محمد رضا بود که نتونستم بیام و تو وبلاگ ثبتش کنم،پسر گلم ماهگردت مبارک قشنگم هوراشش ماهت تموم شد و رفتی توی هفت ماه.

تو این روزا هم خوب دارم بهت غذا میدم و هر هفته یک غذا به وعده هات اضافه میکنم. اول فرنی ، بعد حریره والان هم سوپ.صبحونه حریره ، ناهارت هم سوپ که اولش با برنج وگوشت وهویج بود والان هم سیب زمینی ورشته هم بهش اضافه کردم بدون هیچ نمک و ادویه ای،حتی توش پیاز هم نریختم . دارم سعی میکنم رو اصولش پیش برم .خلاصه سعی کردم که خوب بهت غذا بدم تا خدای نکرده بد غذا نشی عزیز دلم.نمیدونی چه قدر مامان عاشقته .هر روز بیشتر بهتون وابسته میشم.

این روزا خیلی کارا یاد گرفتی.خوب چهار دست و پا میری، میشینی،دستت رو میگیری به مبل و می ایستی که این جور مواقع ازت چشم بر نمیدارم تا مبادا نیافتی،دو روز هم هست که با تکیه به مبل که ایستادی قدم بر میداری که مامان برات کلی ذوق کرد وقتی این حرکتت رو دید. خلاصه از من هم دل نمیکنی هر جا برم دنبالمی و بهونم رو میگیری دیگه ببین با این اوضاع واحوال چه جوری کارام رو انجام میدم.!

یکی از اتفاقات خوب هم رفتنمون به مشهد بود،دوشنبه هفته پیش بود که به اتفاق خانواده بابا دسته جمعی رفتیم مشهد،عید قربان توی حرم امام رضا بودیم. خیلی خوش گذشت. اما نتونستم عکس بگیرم، توی حرم که نشد با خودم دوربین ببرم. تو خونه هم که فینگیل مامان همش تو بغل بود و وقت وحوصله ای نبود که ازتون عکس بگیرم. یه مقدار خستگی برام داشت چون محمدرضا هم مریض احوال بود اما زیارت امام رضا باعث شد که خستگی رو فراموش کنم. تو اون دو سه روزی که اونجا بودم تقریبا هر روز به زیارت رفتیم و برای پارمیدا که بار اولش بود و فقط از تو تلویزیون حرم امام رضا رو دیده بود خیلی براش جالب ودیدنی بود، خدا رو شکر خوب موقعی رفتیم از هر لحاظ خوب بود و قسمت بود که شب عید مهمان آقا باشیم.

پارمیدای گلم هم تو این روزا مشغول رفتن به مهد هست وحسابی سرش گرمه،منم که با محمدرضا تنها که میشیم تا ساکت هست میخوابونمش و به کارام میرسم.راستی پنج شنبه شب هم تولد طاها دعوتیم.

پارمیدا تو با طاها که پسر عموته همیشه با هم تو بازی به مشکل میخورید و دعواتون میشه با اینکه دو سال ازت کوچیکه اونه که همیشه از پست بر میاد و یه بلا سرت میاره که این جور مواقع نمیدونم چه حسی داشته باشم وچه برخوردی بکنم چون میدونم که تو بچگی این چیزا هم هست و باید تحمل کرد بلاخره خودمون هم بچه بودیم و این اتقاقات هم برای ما زیاد پیش اومده و کاریش هم نمیشه کرد.فقط این رو میگم که همیشه و در همه حال نگرانم و هم خوشحال. اول خوشحالم که شما رو دارم وهر لحظه شاهد بزرگ شدنتونم و نگرانم که مبادا براتون اتفاق بدی پیش بیاد و هر لحظه چشمم بهتونه.در یک جمله میتونم بگم که بچه داری خیلی سخته اما واقعا شیرینه ، وقتی که شما اومدید توی زندگیم ،زندگیم قشنگتر شد و رنگ گرفت یه لحظه زندگی بدون شما رو نمیتونم تصور کنم،باشماست که زندگی برام معنا پیدا میکنه قشنگای مامانقلب

 محمدرضا در هفت ماهگی

 

 

 

اینم عکس جدید پارمیدا تو مهد قرآن که اون روز به مناسبت عید غدیر جشن بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامانه محيا
7 آبان 92 10:51
كي ميشه منم عكس دخملم و بذارم همش تو اين فكرم كه يعني چه شكليهاميدوارم كوچولو هات هميشه سالم و شاد باشن


عزیزم،اینجور که فهمیدم باردار هستید،ان شالله که به سلامتی به دنیا بیاد.ممنون
ژاله مامان آیدا
11 آبان 92 19:08
خدا این فرشته های ناز رو حفظ کنه . تنت سلامت مامانی




به به سلام خانمی خیلی وقت بود ازت خبر نداشتم کجا بودی؟نبودی! دلم براتون تنگ شده بود.
ممنون عزیزم ، همچنین