پارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جانپارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

قشنگی زندگیم پارمیدا ومحمدرضا

دو اتفاق جدید

1392/7/14 2:42
نویسنده : مامان الی
221 بازدید
اشتراک گذاری

سلام  دخترم، سلام پسرم

امروز که گذشت دو اتفاق خوب مربوط به دو تاتون افتاد.

یکی نوشتن اسم ناز دخترم توی مهد قرآن و یکی هم خوردن اولین غذای پسری.

با اینکه تجربه دومم تو بچه داریه و قبلا هم به پارمیدا غذا دادم اما باز هم ذوقم برای غذا دادن بهت مثه قدیم بود و لحظه شماری میکردم البته میخواستم غذا دادن رو بهت زودتر شروع کنم اما گفتم سر وقتش یعنی پایان شش ماهگی باشه بهتره. البته یه روز زودتر شروع کردم که یه روز دیگه زیاد مهم نیست .

برات فرنی درست کردم زیاد بهت ندادم در حد دو سه تا قاشق بهت دادم تا هر روز به مقدارش اضافه کنم تا معدت آماده بشه خیلی بامزه میخوردی ودوست داشتی اما امروز زیاد ندادم تا روزای بعد.خدا کنه غذا خور باشی و بد غذا نشی.  میخوام یه هفته بهت فرنی بدم و هفته بعد حریره بادوم و به امید خدا برسیم به سوپ و پوره واینجور غذاها....، حالا تو پست های بعد عکس غذا خوردنت هم میذارم.راستی فردا هم وقت واکسن داری باید ببرمت خانه بهداشت،ان شالله که به خیر بگذره. اینم بزنی میره تا شش ماه دیگه.

اینم ابراز احساسات محمدرضا وقتی بهش غذا میدادم

 

 

 

پارمیدا جان امروز صبح رفتیم مهد قرآن،اسمتو نوشتم و بعد همراه با دوستت کیمیا جون به مدت یه ساعت تو خانه اسباب بازی بازی کردید،از فردا هم کلاست شروع میشه اول شیفت صبح رو انتخاب کردم اما بعد پشیمون شدم.شیفت بعد از ظهر برات بهتره ، صبحش هم برات خسته کننده میشد چون باید هر روز هفت ونیم صبح بیدار میشدی واینجوری اذیت میشدی،هم اینکه مربی بعد از ظهرش خیلی بهتر بود تازه ساعتش هم نسبت به صبح بیشتره. شنبه تا چهارشنبه میری و ساعتش از ساعت 1 تا 5 بعد از ظهره. هم آموزش قرآنه که برام خیلی مهم بود که از الان بتونی به قرآن انس بگیری.هم نقاشی،شعر،قصه قرآنی، خلاقیت وکلی بازی امیدوارم که بری وخوشت بیاد وموفق باشی پارسال که محیطش رو دوست داشتی .قربونت برم امیدوارم که موفقیت وپیروزی رو توهمه مراحل زندگیت ببینم.

شیرین زبونم الهی مامان فدات بشه که به همه چی فکر میکنی و اینقدر مهربونی. آخر شب قبل خوابت یه حرفی زدی که دلم نیومد که ننویسمش. من عادت دارم هر خریدی که دارم برای بابا اس ام اس میکنم امروز هم از سر کار که اومده بود کلی خرید کرده بود و خسته بود. وقت خوابت ازم پرسیدی؟ مامان برای چی همش هی تو مویایلت برای بابا مینویسی شیر بخر،اینو بخر اونو بخر ،منم گفتم که خب وقتی چیزی لازم داریم باید بگم بابا بخره دیگه  گفتی: نه من دلم نمیخواد خسته بشه هی عرق بریزه بابا گناه داره منم که میبینم عرق ریخته همش فکرشم و میرم براش دستمال میارم و عرقاشو پاک میکنم.آخه بابا خیلی مهربونه ومن خیلی دوستش دارم .منو میگی اونقدر اون لحظه به بابا حسودیم شد بهت گفتم: خب منم خسته میشم غذا درست میکنم دیگه غذا درست نکنم؟! گفتی: نه تو باید درست کنی!

واقعا راست میگن دختر باباییه، ببین چه هوای باباتو داری!

 

اینم یه عکس از تو و کیمیا جون که مربوط به پارساله یعنی سال نود و یکه که تو مهد قرآن هستید وجشن شب یلدا داشتید.

 

 

دیگه برم بخوابم ساعت نزدیک 3 نصف شب شد.چشام دیگه از خستگی داره میره.شب بخیر گلای مامانقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان نرگس جون
16 مهر 92 10:20
سلام گلم این وب خودمه خوشحال میشم تشریف بیارید/ http://gandom20.blogfa.com