خستگی مامان
امشب از همیشه خسته تر بودم،وقتی اومدم پای وب دل پری داشتم وکلی حرف واسه نوشتن،اما همه انگار از سرم پرید.جای هیچ گلایه و شکایتی نیست.
اما امشب واقعا کم آوردم. کنجکاویهای محمدرضا و دست زدن به چیزای خطرناک کار روزمرشه،یا تو بغلمه و یا باید بشینم پیشش که مبادا بلایی به سرش نیاد.موقعی که بیداره نمیشه کاری انجام داد و وقتی که خوابه اینقدر خسته ام که نایی نمیمونه برام که پاشم کارام رو انجام بدم.تو این دو سه هفته اخیر هم دو تا بچه ها با هم سرما خورده بودن و من نمیدونستم به کدومشون رسیدگی کنم.حالا هم پارمیدا خوب شده اما محمدرضا هنوز مریضه نمیدونم چرا اینقدر طولانی شد!
پارمیدا هم رسیدگی میخواد اما نگهداری محمدرضا و مسئولیتش سخت تر از پارمیداست .پارمیدا که وسایلش رو رو زمین باشه محمدرضا سریع میره سراغ وسایلش.مداد بر میداره،ماژیکش میگیره تو دستش و میدوئه که ازش نگیریم .در دستشویی باز باشه سریع میره سمتش و دست میزنه به کف دستشویی ومن فکر کنم روزی بیست بار دست محمدرضا رو میشورم.
تازگیا هم شبا دیرتر میخوابه و گاهی اوقات باید راهش ببرم تا بخوابه و امشب هم یکی از همون شب ها بود و واقعا خسته شدم.سر شب خوابید و ساعت 10 که اومدم بخوابم بیدار شد و دیگه نخابید،نزدیک یک نیمه شب بود که تو بغلم خوابش برد و من با همه خستگی و با پر رویی تمام نشستم و خاطره مینویسم ،خاطره از یک روز سخت و میدونم سخت تر هم خواهد شد اما من سر سخت ترم.
شب بخیر