پارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جانپارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جان، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره

قشنگی زندگیم پارمیدا ومحمدرضا

دایره لغات پارمیدا از دیروز تا امروز (هر چی که یادم هست)

اولین دفعه ای که شروع کردی به حرف زدن هفت ماه و11 روزت بود وقبل از اون هم بازی بازی از 2 ماهگی آغون آغون میکردی .اولین کلمات که به زبان آوردی بابا و ماما بود. بعد از اون ( دد ، به به ) نمونه ای از کلمه هایی از زمانی که یاد گرفتی به حرف زدن رو اینجا مینوسم: آب : اوو نکن : دتن گوجه : دوجه خاله : آله (در کل حرف "خ" تو دایره واژه های گل دخترمون پیدا نبود مثلا به خوب میگفتی اوب،خوشگل می گفتی اوشل) قاشق : آتق سیب :ایب سهیل : دولیل فریبرز : بلیبرز هاپو : پو دماغ : مماغ محمد مهدی :ممهتی پوریا : پولی موز : کمو وقتی هم که به حرف افتادی و کاملا جمله سازی میکردی معنی کلمات رو برای خودت تغییر داده بودی مثلا: خاموش میشد روشن ...
10 شهريور 1392

تصمیم مامان

سلام پارمیدای عزیزم ،امروز صبح کارامو کردم،نهار خوردیم و ظرفا رو شستم  بعدش خونه رو مرتب کردم،یه گردگیری حسابی کردم لباسا هم که شستم و همه کارا که تموم شد بعدازظهر با دوستت کیمیاجان ومامانش قرار گذاشتیم و رفتیم بیرون ، هوا نسبت به روزای قبل خنک تر بود. رفتیم چند جا برای پیش دبستانی و برای کلاس های آموزشی سوال کردیم.چون نیمه دومی هستید امسال هم پیش دبستانی ندارین واگر بخوام ثبت نامت کنم باید بزارمت پیش 1.فعلا دارم پرس وجو میکنم ببینم چی برات بهتره.خودت که علاقه واستعداد زیادی توی نقاشی داری و میگی که ببرمت کلاس نقاشی اما دوخودم دوست دارم تو همه زمینه ای باهات کار کنم وتو این دو سال قبل مدرسه رفتنت خوب آماده بشی انشالله که تا پیشرفت...
7 شهريور 1392

عشقم،جونم،نفسم،مونس زندگیم

  دختر نازم پارمیدای من، از اینکه خدا فرشته پاکی مثه تو به من داده هر روز بارها وبارها خدا رو شکر میکنم. نفس من به غیر از اینکه دخترمی مثه یک دوست وهمدمی،در کنارت که هستم دیگر تنها نیستم. به داشتنت می بالم و از خدا می خواهم که از فرشته ای که من داده بتونم به خوبی مراقبت کنم و مامان خوبی برات باشم             ...
3 شهريور 1392

محمدرضا تا الان چیا یاد گرفته؟

محمدرضای مامان،پسمل خوشله که الان دیگه ماه پنجم رو داره میگذرونه ، خوب مامان وبابا رو دیگه می شناسه حتی پارمیدارو هم خوب می شناسه وبراش کلی ذوق می کنه. جقجقه رو خوب دستش میگیره ،هر چی دم دستش بیاد میکنه دهنش ،از ماه سوم به بعد دیگه یاد گرفت که دمر بشه و هر موقع که می خوابونمش در حال دمر شدنه وکلی هم داره تمرین میکنه بتونه خودش رو بکشه جلو تا بتونه به چیزی که می خواد برسه ، قربونش برم که تلاش خودش رو داره میکنه. وقتی میگم بیا بغلم دستشو دراز میکنه. تازگیا خیلی هم بغلی شده و پسرم پستونک هم خیلی دوست داره جیق میزنه و کلی هم سر وصدا میکنه. موقعی که بابایی نماز میخونه  همه حواسش به باباست و هی ذوق می کنه و با باباش حرف میزنه. بر خلا...
2 شهريور 1392

رفتن به خونه مامانی فرزانه

حدود دو هفته پیش بود که رفتیم خونه مامانی واونجا با پسر داییت محمد مهدی بازی کردی وکلی اونجا بهت خوش گذشت.خاله ریحانه،دایی امیر،دایی ناصر هم اونجا بودن روز عید فطر اونجا بودیم ودو شب خونه مامانی موندیم.اینم از عکسا تو راه رفتن به خونه مامانی عاشق این عکسم     امیرعلی عشق خاله که الان 1 سال و 9 ماهشه     اینم یه عکس از تو و محمد مهدی در حال جستجوی مورچه ها که محمد مهدی فقط حواسش به مورچه ها بود.   محمد رضا تو بغل بابا    عشق پدر به پسر، قربون اون قیافت که با تعجب نگاه کردی ...
31 مرداد 1392