پارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جانپارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جان، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره

قشنگی زندگیم پارمیدا ومحمدرضا

دو اتفاق جدید

سلام  دخترم، سلام پسرم امروز که گذشت دو اتفاق خوب مربوط به دو تاتون افتاد. یکی نوشتن اسم ناز دخترم توی مهد قرآن و یکی هم خوردن اولین غذای پسری. با اینکه تجربه دومم تو بچه داریه و قبلا هم به پارمیدا غذا دادم اما باز هم ذوقم برای غذا دادن بهت مثه قدیم بود و لحظه شماری میکردم البته میخواستم غذا دادن رو بهت زودتر شروع کنم اما گفتم سر وقتش یعنی پایان شش ماهگی باشه بهتره. البته یه روز زودتر شروع کردم که یه روز دیگه زیاد مهم نیست . برات فرنی درست کردم زیاد بهت ندادم در حد دو سه تا قاشق بهت دادم تا هر روز به مقدارش اضافه کنم تا معدت آماده بشه خیلی بامزه میخوردی ودوست داشتی اما امروز زیاد ندادم تا روزای بعد.خدا کنه غذا خور باشی و بد غذا ...
14 مهر 1392

یه دختر دارم شاه نداره

                قربونت برم جودی آبوت مامان. این عکسا مال پارسال زمستونه       این لباس مال عروسی خاله ریحانه بود که برات خریدم،اون موقع دو سالت بود اما همه خاطراتش تو ذهنت مونده، وقتی این لباس رو تو چمدون دیدی گفتی مامان میخام تنم کنم،منم فکر میکردم که تنت نره اما تونستی بپوشی ومنم ازت عکس گرفتم.  این عکس مال دو سال و نیمگی شماست البته تو عروسی موهای شما بلند بود این مال چند ماه بعده       اینم عکس جدیدت با همون لباس، فدات بشه مامان         زیب...
11 مهر 1392

مادر بودن سخته......اما شیرین

  بعد 10 روزی که سر به وبلاگ نزدم باز اومدم. آخه تو این چند روز خیلی خسته بودم محمدرضا که دیگه کامل منو میشناسه و هر جا میرم دنبالم چهار دست وپا میاد وهمش بی قراری میکنه.صبح تا شب در گیر شما دو تا هستم محمدرضا که سحر خیز مامانه خدا رو شکر شب زود میخوابه ولی از اونور تلافی میکنه.صبح با سر وصدای محمدرضا بیدار میشم و بعدش دخملی بیدار میشه.تا چشمش رو باز میکنه میگه مامان برام کارتون بزار.حدود یک ساعتی در گیری داریم که پارمیدا خانوم پاشه ودستشویی بره، دست وصورتی اب بزنه صبحونش رو بخوره.این تازه خان اولشه. بعدش تعویض پوشک محمدرضا،بعدش شیر دادن به پسری،بازی کردن باهاش،تمرین بن بن بن وشماره ها با پارمیدا. جمع وجور کردن خونه که خودش داستا...
11 مهر 1392

هورا .....محمدرضا دیگه چهار دست وپا میره

    آفرین به پسرم الهی مامان فدات بشه پسر نازم،بعد تقریبا یه هفته مامان اومده یه اتفاق خوب و یه موفقیت بزرگ نسبت به سن 5 ماه و نیمگیت را اینجا ثبت کنه. قربون پسر گلم برم که با پشتکار وتمرین زیاد تونست در عرض یکی دو ماه چهار دست وپا راه رفتن رو یاد بگیره.خودم فکر نمیکردم به این زودیا بتونی چهار دست و پا راه بری .ماشالله به پسرم خدا روشکر میکنم که این اتفاق که منتظرش بودم به این زودی برات به وقوع پیوست.حدود یک هفته ست که تو میتونی چهار دست وپا بری و من از ذوق وخوشحالی مدام بوست میکنم و خدا رو شکر میکنم.     یه اتفاق دیگه هم افتاد و این که تو تونستی از پستونک دل بکنی اون هم به طور خیلی نا خواسته ،پنج...
1 مهر 1392

رفتیم به پارک خاطره ها

سلام گلهای باغ زندگیم یه چند روزی بود که میخواستم بیام وبراتون خاطره بنویسم اما هیچ وقتی پیدا نمیکردم یا کار داشتم یا خسته بودم و یا مهمون داشتم دیگه با خودم گفتم هر جور شده امشب با اینکه خیلی خسته بودم براتون بنویسم. امروز پارمیدا جان مهمون داشتیم ،دوستت کیمیا با مامانش برای اولین بار اومدن خونمون و النا هم اینجا بود وکلی با هم بازی کردین و سر و صدا کردین  بالا و پایین پریدین و خونه رو به هم ریختین وخلاصه خیلی معلوم بود ک ه بهتون خوش گذشته،دو بار هم بستنی خوردین یه بار که خودم براتون خریدم دومیش هم مامانی براتون خریده بود. میخوام از پنج شنبه هفته قبل براتون بگم: پنج شنبه مامانی فرزانه و بابا رضا بعد دو هفته که ندیده بودمشون و...
27 شهريور 1392

تبریک ماهگرد پسری با کمی تاخیر

سلام به عزیزای دل مامان این چند روز خیلی در گیر کارام بودم،کار خونه،نگهداری از شما نفس ها ،که دیگه محمدرضا ماشالله بزرگتر شده وکم کم داره با محیط دور وبرش آشنا میشه وبازی کردن رو یاد میگیره یه مقدار سخت شده. محمد رضا گل مامان 5ماهت تموم شد و رفتی توی 6 ماه ، حالا دیگه 5 ماهه که با ما همنفس شدی اومدی و یه دلگرمی دیگه بعد از آبجی برای ما شدی . الهی مامان قربونت بره هر روز داری شیرین تر وخوردنی تر وتو دل برو تر میشی . صبح تا شب همش چشم من وآجی به تو شیطون مامانه که یه موقع اتفاقی برات نیوفته. وقتی بیداری که همش مواظبتم ،یا توی بغلمی یا توی کریر و تازگیا هم روءروءکت رو آوردیم که یه مقداری هم تو اون میشینی اما زود خسته میشی ومیخوای بغلت کنیم...
18 شهريور 1392