عیدی که بر ما گذشت
سلام به همه دوستان نی نی وبلاگی عیدتون مبارک،امیدوارم که امسال سال خوبی برای همه باشه.منو ببخشید که با کمی تاخیر بهتون عید رو تبریک گفتم. امروز روز مادر است و روز میلاد حضرت فاطمه است این روز رو به همه مادران عزیز و بخصوص به مادر عزیزم تبریک میگم.روزت مبارک مادرم
سلام بهونه های قشنگ زندگی مامان عیدتون مبارک.محمدرضای گلم امسال اولین عید نوروز رو تجربه کردی و همچنین تولد یکسالگیت هم بود .تولدت مبارک پسرکم.منو ببخش که تاخیر داشتم .پسرم 14 ماه فروردین مصادف بود با اولین سالگرد تولدت،واکسنت هم به سلامتی برات زدیم.
پارمیدا جان تو هم ششمین عید نوروز رو تجربه کردی و هر سال داری بیشتر از عید سر در میاری ولذت میبری ان شالله عمری طولانی داشته باشید وتنی سلامت.گلهای مامان حقیقتش امسال عید رو خوب شروع نکردیم وخوب هم به پایان نرسوندیم،و در کل عید خوبی نداشتم.خدا رو شکر میکنم تنمون سالم بود و پیش هم بودیم اما اتفاقاتی افتاد که باعث شد که عید بهمون خوش نگذره،شب عید بود که ماشینی که بابا دو روز بود خریده بود دزد برد و درست تا شش روز ما پیگیر پیدا شدن ماشین بودیم و بد جور ذهنمون رو در گیر کرده بود که خدا رو شکر بعد شش روز پیدا شد اما تا تحویل گرفتنش حدود ده روزی طول کشید که اون هم بماند چقدر بابا دوندگی کرد تا ماشین به دستمون رسید که کلی خرج رو دستمون گذاشت اما خدا رو شکر که به خیر گذشت حکمتی داشت که ما از اون بی خبریم فقط خدا میدونه.ضرری بود که به مالمون خورد خدا رو شکر که تنمون سالمه اینو از ته دلم میگم و اتفاق بد بعدی هم این بود که روز دوازدهم عید فهمیدیم که مامان بزرگم حالش خوب نیست و تو بیمارستان بخش آی سی یو بستریش کردن.مامان بزرگ دو سالی بود که از پا افتاده بود اما سر حال بود و روحیه خوبی داشت و هیشکی باورش نمیشد به این زودی از بینمون بره.توی عید هم قسمت نبود که ببینیمش چون رفته بودن مسافرت.وقتی اومده بود خونه هم ما خبر نداشتیم که کی اومده بودن و خلاصه بگم آخرین ملاقات من با مامان بزرگ مهربونم توی بیمارستان رقم خورد .وقتی دیدمش و بوسیدمش باورم شد که او دیگه تعلقی به این دنیا نداره،به سختی نفس میکشید باهاش کلی حرف زدم،گریه کردم براش، نازش کردم،بوسیدمش عید رو بهش تبریک گفتم.اما او دیگه بیهوش بود و با دستگاه نفس میکشید و رمقی نداشت که بتونه به حرفای من پاسخی بده.من و خانوادم آخرین دیدارمون با او بود و باهاش خداحافظی کردیم برای همیشه.روز سیزده بدر دم ظهر بود که تموم کرد.خدا رحمتش کنه مادر بزرگ نازنینی بود،صبور ،مهربون و رِئوف،خوشرو و همیشه امیدوار ،با این که میدونست که نمیتونه راه بره اما باز هم از من میخواست که براش دعا کنم تا زودتر پاش خوب بشه و بتونه راه بره.خدا بیامرزتش روز سیزده بدر فوت کرد و روز چهاردهم عید که مصادف بود با شهادت حضرت فاطمه به خاک سپرده شد.
پسرم به خاطر همین بود که نتونستم تولدت رو به تو توی وبلاگت تبریک بگم.این مدت در گیر مراسم ترحیم مادر بزرگ بودیم و بعد هم که مراسم سوم و هفت تموم شد،من بودم با دلی غمگین و خاطراتی که با مامان بزرگ داشتم همش جلوی چشمم بود.دل و دماغی برای کار های روزانه نداشتم چه برسه به وبلاگ نویسی.بعد این قضیه سعی کردم قدر آدم های دور و برم رو بیشتر بدونم و تا میتونم از کسی به خاطر دغدغه های زندگیم دوری نکنم تا بعدا باعث پشیمونی نشه.رفتن مامان بزرگ که خیلی پشیمونی برام گذاشت نزدیک به دو ماهی بود که ندیدمش و منتظر عید بودم که برم خونش که نشد.حیف............و صد حیف ،اینه که میگن آدم از یه ثانیه دیگش خبر نداره واقعا درسته. محمدرضا جان امسال میخواستم برات تولد بگیرم اما به خاطر این مسائل نشد هنوز نیتش رو دارم که برات بگیرم اما یه جشن کوچیک خودمونی تا سالهای بعد که بزرگتر شدی و فهمیدی جشن تولد چیه اون وقت یک جشن تولد با شکوه برات بگیرم.راستی پسرم هفتمین دندونت هم به سلامتی در اومد.
باز هم میگم پسرم تولدت مبارک