خدا رو شکر میکنم....
سلام گلهای مامان
مدتیه نتونستم بیام و براتون بنویسم علتش هم کمبود وقت و خستگی و گاهی بی حوصلگیه.صبح تا شب که در گیر کارای خونه و نگهداری از محمدرضای وروجکم و شب هم دیگه خسته ام که دیگه برام حالی نمیمونه که بیام پای وبتون .از یه طرف یه چند روزیه وقتی میشینم پای کامپیوتر چشمام اذیت میشه و تار میشه.برای همین کمتر پاش میشینم تا یه موقع بدتر نشه.
پارمیدا جان تو که خانمی دخترم دیگه ماشالله بزرگ شدی و روز به روز عاقلتر و داناتر میشی و مامان کلی به داشتن دختری به خوبی تو افتخار میکنه.بچگیت رو میکنی و شیطونی های خودت رو داری اما واقعا همه جوره پا به پای من میای و کمکم میکنی و اگه نباشی مامان کاراش لنگه.این روزا دیگه مهد نبردمت.این یک ماه آخیر خیلی مریض شدی این رفت و آمدها خیلی مریضت کرده بود.به خاطر همین این یک ماه رو بهت استراحت دادم و ان شالله بعد عید باز میبرمت مهد .مامان هم برای عید کلی کار داره . این جوری هم مامان به کارهاش میرسه و هم شما سالم تری.
پارمیدای خوبم این جمعه که گذشت برنامه عمو پورنگ رو که رفته بودی نشون داد و من و بابا کلی ذوق کردیم وقتی نشونت داد.الهی مامان قربونت بره،اون ساعت همه فامیل و دوستام نشسته بودن و تو رو میدیدن.خیلی خوشحال بودم و همیشه یکی از آرزوهام بود که بتونم تو رو به یه همچنین برنامه ای بفرستم.خدا رو شکر که تونستم.
اما...خدا رو شکر میکنم بابت زندگی نه چندان راحت اما پر از آرامشی که دارم.خدارو شکر میکنم بابت همسر خوبی که دارم و به خاطر داشتن فرشته های نازی مثل شما که پاک و آسمونی هستین و دنیای مامان رو با وجودتون قشنگ کردین.
دختر خوشگلم لحظه لحظه بزرگ شدنت رو حس میکنم و خیلی دلم میخواست هر آنچه ازت میبینم رو به تصویر بکشم و برات ثبت کنم.من میبینم که با این دست های کوچک چه کارهای بزرگی میکنی .حرف های کودکانه ای که میزنی همه پخته هست و پر از احساسات قشنگی.نقاشی هات همه پر از رنگهای شاده و خیلی هم با علاقه میکشی روزی نمیشه که تو یه نقاشی نکشی.گفتم که خیلی با احساسی!امشب سر یک موضوعی از دستت ناراحت شدم و برای اولین بار حالت قهر به خودم گرفتم.تو هم لج کردی و رفتی توی اتاق.سکوت کرده بودی و معلوم بود داری فکر میکنی بعد چند دقیقه اومدی پیشم و خیلی ناز گفتی ببخشید در حالی که اشک تو چشمات بود و چشمات قرمز شده بود تا گفتم بیا تو بغلم ، پریدی تو بغلم و گریه کردی.الهی مامان قربون اون اشکات بره،نباشم که اشکات رو ببینم.پارمیدا جانم دوستت دارم و بدون شدی همه کسم.تو هم دخترمی،هم دوستم،هم یه همدمی برام و اینو هیشه بهت میگم.خدارو شکر که دختری دانا و فهمیده مثل تو به من داد.راستی معنی اسمت رو ازم امشب پرسیدی: منم بهت گفتم:دختر دانا و مهربان و دانشمند که واقعا برازنده توست پارمیدای گلم.
از همین حالا دلم تنگه برای همین روزهای خوش کودکیتون.دلم میخواد دیر بگذره اما چه کنم که با گذر تند زمان نمیشه جنگید.