پارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جانپارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جان، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره

قشنگی زندگیم پارمیدا ومحمدرضا

مادر بودن سخته......اما شیرین

1392/7/11 2:09
نویسنده : مامان الی
360 بازدید
اشتراک گذاری

 

بعد 10 روزی که سر به وبلاگ نزدم باز اومدم. آخه تو این چند روز خیلی خسته بودم محمدرضا که دیگه کامل منو میشناسه و هر جا میرم دنبالم چهار دست وپا میاد وهمش بی قراری میکنه.صبح تا شب در گیر شما دو تا هستم محمدرضا که سحر خیز مامانه خدا رو شکر شب زود میخوابه ولی از اونور تلافی میکنه.صبح با سر وصدای محمدرضا بیدار میشم و بعدش دخملی بیدار میشه.تا چشمش رو باز میکنه میگه مامان برام کارتون بزار.حدود یک ساعتی در گیری داریم که پارمیدا خانوم پاشه ودستشویی بره، دست وصورتی اب بزنه صبحونش رو بخوره.این تازه خان اولشه. بعدش تعویض پوشک محمدرضا،بعدش شیر دادن به پسری،بازی کردن باهاش،تمرین بن بن بن وشماره ها با پارمیدا.

جمع وجور کردن خونه که خودش داستانیه،گل پسرمون وقتی بیداره که بیشتر پاش میشینم،گاهی میزارمش تو روروک و کریر اما زیاد طاقت نمیاره میخواد چهار دست وپا بره و برای خودش کنجکاوی کنه و منم باید چشمم بهش باشه که اتفاقی براش نیوفته،وقتی هم که خوابش میاد فقط زمانی که شیرش میدم میخوابه،رو پام میزارم گریه میکنه نمیخوابه وگاهی اوقات باید راهش ببرم تا بخوابه، وقتی هم مبخوابه با کوچکترین صدایی بیدار میشه.اینقدر اذیت شدم که مجبور شدم باز بهش پستونک بدم امروز بابا براش یه دونه خرید. پارمیدای عزیز هم که فداش بشم وقتی کارتون میبینه همزمان با اون بساط نقاشی رو هم پهن میکنه مخصوصا وقتی برنامه نقاشی نقاشی شبکه پویا شروع میشه. بساط نقاشی رو ول میکنه ومیره سراغ خاله بازی اسباب بازی،عروسک،لوگو همه چی پهنه دیگه و تا زمانی که بهش نگم دنبال جمع کردنش نیست و البته خودش هم جمع میکنه اما همیشه با کلی تاخیر!عصبانی

خلاصه وقت زیادی برای خودم نمیمونه، واقعا این روزا دیگه وقتی برای رسیدن به خودم ندارم.دیگه دارم از اون الهه قدیم فاصله میگیرم.اما به خودم امید میدم که این روزا سخته و یه کم دیگه که بزرگتر بشن سختی کمتر میشه. همیشه از خدا کمک میگیرم منی که بعد خدا همه تکیه م به مامانم بود تو بچه داری،حالا که ازم دور شده با وجود دوتا بچه برام کار کمی سخت شده از یه طرف دلگیر میشم وغصه دار از دوری مامان اما از طرفی میگم باعث شد که به خود کفایی برسم . 

 خلاصه اینکه این وسط کارای خونه که همیشگی و تمومی نداره بماند. هر روز ، یه روز در میون خونه رو جارو میکنم،ظرفا ی شب هم که گاهی اوقات به روز بعد موکول میشه و میره به لیست کار های روزانه و من هم حرص کارای خونه رو دارم وهم از یه طرف بچه داری و بکن نکن ها خستم میکنه.

به خدا اینا رو برای غر زدن ننوشتم ،از حال وروزم تو این روزا دارم مینویسم که بدونید چقدر مادر بودن سخته ما که تازه اول کاریم، خداییش مامانامون چی جوری بزرگمون کردن؟!  ما که پنج تا بودیم ،الهی بمیرم برای مامانم چقدر سخت بوده برای اون، مامانم تو صبور بودن یه دونست،قربونش برم.

واقعا یه خدا قوت به همه مادرا میگمقلب من که تو این روزا خیلی کم اوردم و از خدا همش میخوام توانایی وصبر بهم بده تا بتونم مادر خوبی برای بچه هام باشم.منی که عاشق بچه هام هستم.منی که نفسم به نفس بچه هام بسته ست.منی که لحظه های زندگیم با وجود بچه هام معنا پیدا میکنه.خدا یا شکرتقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)