پارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جانپارمیدا جان متولد87/09/23 و محمدرضا جان، تا این لحظه: 11 سال و 17 روز سن داره

قشنگی زندگیم پارمیدا ومحمدرضا

رفتیم به پارک خاطره ها

1392/6/27 3:35
نویسنده : مامان الی
212 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلهای باغ زندگیم

یه چند روزی بود که میخواستم بیام وبراتون خاطره بنویسم اما هیچ وقتی پیدا نمیکردم یا کار داشتم یا خسته بودم و یا مهمون داشتم دیگه با خودم گفتم هر جور شده امشب با اینکه خیلی خسته بودم براتون بنویسم.

امروز پارمیدا جان مهمون داشتیم ،دوستت کیمیا با مامانش برای اولین بار اومدن خونمون و النا هم اینجا بود وکلی با هم بازی کردین و سر و صدا کردین  بالا و پایین پریدین و خونه رو به هم ریختین وخلاصه خیلی معلوم بود که بهتون خوش گذشته،دو بار هم بستنی خوردین یه بار که خودم براتون خریدم دومیش هم مامانی براتون خریده بود.

میخوام از پنج شنبه هفته قبل براتون بگم:

پنج شنبه مامانی فرزانه و بابا رضا بعد دو هفته که ندیده بودمشون وخیلی هم سخت گذشت خونمون اومدن وبعد مدت ها رفتیم پارک پیروزی،پارکی که بیشتر خاطره هامون چه قبل از به دنیا اومدن تو پارمیدا وچه بعد از به دنیا آمدنت بیشتر اوقات فراغتمون تو اونجا خلاصه شده بود.

از روزای سرد زمستون تا روزای گرم تابستون ،از روزایی که تو نوزاد یکماهه بودی وبعد از اون که تونستی با قدمهای کوچولوت تاتی کنی و تاب تاب عباسی رو بخونی تا به الان که برای خودت دیگه خانمی شدی همیشه با هم بودیم همراه با مامانی وخاله ریحانه ودایی ها. چه روزهایی بود یادش بخیر دیگه تکرار نمیشه چون دیگه اونا راهشون دور شد و رفتن ورامین من هم دیگه دلم نمیاد که تنها بریم اونجا چون هیچ وقت اونجا تنها نمی رفتیم.

چیکار کنیم دیگه گذشته ها گذشته واون روزها تبدیل شد به یه خاطره. به خاطر همینه که میگم رفتیم به پارک خاطره ها.اون پارک نزدیک به خونه قبلی مامانی بود و تفریحگاه ما شده بود وهیچ وقت هم ازش خسته نمیشدیم چون همیشه دور هم بودیم.جالبه اولین تابی که سوار شدی اونجا بود و بقیه بازیها،کلی از اون موقع ها عکس هم دارم چه نی نی تو دلم بودی وچه الان ،همیشه محمد مهدی هم بود با هم بازی میکردین.یادش بخیر افسوس

خلاصه تو این مدت که بیرون میبردیمت هی میگفتی بریم پارک پیروزی ،تا اینکه قسمت بود که با مامانی اینا بریم و اونجا کلی بازی کردی و بهت خیلی خوش گذشت شام هم اونجا خوردیم و وقتی هم که اومدیم خونه موقع خواب سرت رو گذاشتی رو پای مامانی وخوابت برد،محمدرضا هم تو بغل مامانی خوابش برد. شب خوبی بود وباز هم مثل همیشه تبدیل شد به یه خاطره . اینم از عکس های بازی تو،توی پارک خاطره ها نه ببخشید اشتباه گفتم زبانپارک پیروزی

عکس سال گذشته

 

 

 

 

اینم از عکس های پنج شنبه هفته پیش

 

 

 

 

 

 

 

 

 قربونت برم پارسال با تردید و با ترس میرفتی بالا اما ایندفعه خیلی دوست داشتی واز اون ترسه خبری نبود

 

 

 

 

 

 

اینم از بابا رضای مهربون

 

 

واین هم دایی امیر

 

 

کلی باهات بازی کرد وبردت گردوندت،خیلی داداشیم مهربونه تا دستت کثیف میشد میبردت ودستات رو با آب میشست ،حسابی هواتو داشت ، بادکنک هم برات خرید

 

 

محمدرضا اول که رفتیم خواب بود

 

 

تو و محمد مهدی 

 

 

 

اینم تو و محمدرضا ، یه چیز جالب اونجا که بودیم گردنبندتو گذاشتی رو موهات و منم چیزی نگفتم وقتی اومدیم خونه گفتی مامان گردنبندم رو ندیدی؟ وقتی بهت گفتم رو سرته خندت گرفت ، تازه اون موقع فهمیدی گرنبند روی سرته ببین چقدر سرگرم بازی بودی که متوجه نشده بودیلبخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)